سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...من یه آدم حسود لجبازم اما تو خوبی ... (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)

من رو  به خاطره همه ی نا امیدی ها  ببخش

من  رو به خاطره همه ی  لجاجت های  کودکانه  ببخش

من  رو  به خاطره هر آنچه  که دیروز   انجام دادم

من را به خاطره هر آنچه که امروز  انجام میدهم

و من را  به  خاطره  هر آنچه که فردا  انجام خواهم داد و در نظر تو خوشایند نیست ببخش

همه ی  این ناراحتی ها تموم میشه   فرزان همش  تموم میشه  یقین داشته  باش   که هیچ چیز 

جز   خود تو برام مهم نیست





این است و جز این نیست (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)
این 

      است 

                         و 

                                       جز

این

              نیست  

این   یه   قانونه  ؟

 





دلم می خواد بچه شم (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)
Go to fullsize image

وقتی   کوچیک  بودم  همیشه  به  مامانم  میگفتم   خوشبحالت  دلم می خواد  جای  تو باشم

ولی  الان  که  مجبورم   بزرگ  باشم   دلم می خواد  جای  کوچیکیام باشم

همون  وقتایی  که  به  پدر  میگفتم  پپر   و   به  عاطفه  میگفتم   عابطه

همون  وقتایی  که  چون داشتم میرفتم کلاس  اول  همه  ازم  کلی  عکس  میگرفتن

همون  وقتایی  که  بین  مامان و بابا می خوابیدم

همون  وقتایی   که  به دادش  کوچولوم  حسودی  میکردم

همون وقتایی  که  بدون  هیچ  دغدغه ای  دست  دختر خاله هام  رو گاز  میگرفتم

بدون  هیچ  دغدغه ای   بدون   هیچ  دغدغه ای

 چقدر  دوران  کودکی  زیباست   چقدر دوران  کودکی  زیباست

هنوز  عروسکای  باربی  رو  دوست  دارم  

هنوز   لباسای  سیندرلا  رو  دوست  دارم  

هنوز   کارتون  افسانه ی  توشیشان  رو   دوست دارم 

من   امشب   بچه  شدم   و  می خوام  به  اون  دوران  برگردم

...............

شاید   خیلی  وقتا  حق با  عشقمه  که  میگه  تو هنوز   کوچولویی 

آره  امشب  دوست دارم  برم  به  دوران  کودکیم  اما  واقعا  راهی   نیست !

 

  ولی   انگار  واقعا  بازگشتی  وجود نداره





......آخرش که چی......... (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)
Go to fullsize image

آشفتگی

    خستگی   

                    مرگ 

                                  عشق

                                           دوست داشتن

                                                                 ثروت

                                                                               فقر

 انسانیت

                      آخرش که چی؟





..........تو با همه یه جورایی اساسی فرق داری (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)

سلام   اگر  دیر  به دیر آپ  میکنم   یا  دیگه جواب نظرات  رو نمیدم  فقط  چون اصلا حو.صله ندارم  چیز  خاصی نیستا فقط نمیدونم  چرا  دوباره سگی شدم  یاد  روزای  رفتن  فرزانم افتادم  این شعر و برای فرزانم مینویسم و خوشحالم  پیشمه

 

همون  روز  که رفتی  یه  بغضی ترک خورد یه اشکی چکید و  دلی بی صدا موند

کودوم لحظه ی شوم و کودوم دست نامرد تو رو از من جدا کرد

مگه میشه  دل بی تو آروم بگیره مگه میشه بی تو دل از غم نمیره

خدایا با تو هستم خدای کی هستی ؟ دلت  اومد آخه دلمو شکستی 

چرا اون نباشه ؟چرا برنگرده؟گناهم چیه  دل من  شکسته

ای که دنیای  منی  تو  عشق و رویای  منی  تو بی  تو  سخته  زنده موندن گل من

گل من زیباترینم تویی عشق آخرینم بی تو من تنهاترینم 

  یاد تو گر  شد برایم  زنده اما دیره دیگر ای همه جانم فدایت  من 

                        فرزان عزیزم به دور از همه ی  حرفا به دور از همه ی آدما توی 

                       یه جنگل سبز زیر آسمونی  که زلالگونه آبیست  میبوسمت  چنان محکم

                      که دیگه دوست نداشته باشی  به  این دیار برگردی             





یه مهمونی یه داستان عاشقانه (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)
Go to fullsize imageحس غریبی است دوست داشتن و عجیب تراز آن است دوست داشته شدن...وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد دنیایمان را با آن میسازیم و چه دنیای زیبایی خواهیم داشت و نفس ها و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده به بازیش میگیریم...هرچه ما عاشق تر او سر خوش تر هر چه ما دل نازک تر او بی رحم تر...تقصیر از ما نیست تمامی قصه های عاشقانه اینگونه به گوشمان خوانده شده اند.هر چه ما عاشق تر او مست تر هر چه ما دل نازک تر ........................

             

    فرزان  عزیزم عاشقانه دوستت دارم

        

              

 

 

                





حامد و بهار....نگار و فرزان...ملینا و مسعود و.......این یک درد (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)

.

سلام . سلامی کم رنگ واسه خاطر تموم ناملایمات زندگی

احوالتو باید پرسید ... اون هم همیشه ... صداتو نمی شنوم ... اتفاقی افتاده ؟

آهان سکوت کردی !!! نمیخوای جواب بدی ... اشکالی نداره ... اما با این وجود ... حالت چطوره ؟

آخ که چقدر دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. از آخرین باری که وبلاگ رو آپدیت کردم مدتهای مدید میگذره. چقدر رخوت تنهایی آدمو پیر میکنه. چقدر به پای کسی نشستن و زل زدن به دهنش که آیا بگه دوستت دارم یا ندارم آدمو داغون میکنه. آه از این همه بی قراری ها. من کجای این دنیای لعنتی قرار گرفتم ؟ من واسه خاطر چی باید اینهمه در به دری باید بکشم ؟ مگه چند سال از بهار عمرم میگذره ؟  هان ؟ تو میدونی ؟ آره ... خوب میدونی ... خوب میدونی که دیوانه وار دوستت دارم . پس کو اون همه احساس ؟ پس کو اون همه علاقه ؟ هیچوقت نخواستم علاقه رو با هوس قاطی کنم . هوس که باشه زود آدما راهشونو کج میکنن بطرف دیگه ... اما این هوس نبود ... بود ؟ این انتخاب بود ... انتخاب عاشقانه ... برای یک عمــــــــــــــــــــــــر.

میخوام یه چیزی بهت بگم ... این همه مدت که ننوشتم ... کنج دلم پر شده بود از کلمات  ... واژه ها ... جملاتی که حتی نمیتونی تصورشون رو بکنی ... حالا شدن یک کتاب ... میدونم حالو حوصله ی کتاب خوندن رو نداری ... ولی این کتاب با بقیه کتابها فرق میکنه ... حرف دل منه ... ولی یه مشکلی اینجاس ... مشکل اینکه نمیدونم از کجا شروعش کنم ... نمیدونم از کدوم دردم بهت بگم ... نمیدونم با کدوم واژه این کتاب رو شروع کنم ... اصلا خودتو بذار جای من ... ببین میتونی حتی لحظه ای جای من باشی ؟ ببین میتونی یک هزارم این درد رو تحمل کنی ؟ ولی نه ... حتی دلم نمیاد که تو خودتو جای من فرض کنی ... دلم نمیاد ذره ای خاطرت مکدر بشه ... دلم نمیاد دل کوچیکت ذره ای بشکنه ... دلم نمیاد ... بخدا دلم نمیاد . اینها رو هم بذار پای سادگیم.

اصلا بذار یه داستان واقعی رو واست تعریف کنم که همین چند وقت پیش بوقوع پیوست . داستان که دوست داری ؟ هان ؟ نداری ؟ برق نگات خیلی چیزها رو نشون میده ... اینطوری نگام نکن ... میدونی همین نگاهت بود که اولین شعله های دلدادگی رو توی دلم روشن کرد. حالا با من همراهی کن :

حامد و بهار دو دلداده ی بی قراری بودن که بدون هم نمیتونستن حتی لحظه ای زندگی کنن. هر روز که میگذشت علاقه شون نسبت به هم زیاد و زیادتر میشد . روزها اونقدر سریع میگذشت که گذر زمان رو احساس نمیکردن . طی این مدت هزاران بار بهم ابراز علاقه کردن ... هزاران بار با هم قهر کردن و دوباره آشتی کردن ... هزاران بار برای هم اشک ریختن ... دوستیشون رو آغاز کردن به این امید که روزی بهم برسن ... دوستیشون رو شروع کردن تا بلکه آسایش رو به همدیگه هدیه کنن ... سه سال دوستی مثل برق و باد گذشت . سه سالی که سرشار بود از عطر محبتها ... نوازشها و حتی بوسه های عاشقانه . دوستیشون رو شروع کردن به واسطه ی یک انتخاب عاقلانه نه یک هوس زودگذر ... نه یک سیر شدن آنی که هر لحظه مثل یک گنجشک از این شاخه به اون شاخه بپرن و دستان غریبه ها رو یکی یکی لمس کنن ... نه ... این دوستیها رو نداشتن ... ایمان به عشق رو میشد در تمام کلماتی که بهم ادا میکردن دید.

با همه ی این شیرینها یه مشکلات بزرگی هم بود ... بزرگ که چه عرض کنم ... کوچیک بودن اما ناگهان بزرگ شد ... بیچاره حامد ... بیچاره بهار ... کاش هیچوقت گذرشون به این مشکلات نمی افتاد. مشکل از اونجا شروع شد که بابای حامد با ازدواجشون مخالفت کرد ... هرچقدر حامد اصرار میکرد بی نتیجه بود . بعد از سه سال دوستی به بهار چی میتونست بگه ؟ بگه بابام مخالفه ؟ نخود نخود هرکه رود خانه ی خود ؟ چقدر زحمت کشیده بودن واسه اون دوستی ... چقدر تحمل کردن تا روزی فرا برسه که بساط عیش و نوششون رو آماده کنن ... بهار فهمید. پژمرده شد ... بی روح شد ... دیگه حامد بهاری نداشت تا بهش تکیه کنه ... بهار روز به روز بی اعتناتر و بی انگیزه تر میشد . دیگه از دوستت دارمهایی که به حامد میگفت ... دیگه از ابراز علاقه هایی که به حامد میکرد خبری نبود ... حامد هم دندون رو جیگر میذاشت و وقت میخواست ... اما بهار دیگه هیچ زمانی به حامد نمیداد ... بیچاره حق داشت ... عمرش تلف شده بود ... بستگان نزدیک بهار هم اونو در منگنه قرار داده بودن که چرا ازدواج نمیکنی و حامد به درد نمیخوره و منتظرش نمون ... چقدر واسه حامد سخت بود که همه ی این چیزها رو ببینه و دم نزنه ... چقدر واسش سخت بود که این حرفا رو بشنوه ... چقدر دردناک بود که ببینه پشت سرش حرف میزنن ... اینها باز هم برای حامد مسئله ای نبود چون همه چیزو در وجود بهار میدید ... ولی وقتی دید بهار هم با اونها هم رای و هم عقیده شده  و وقتی دید بهار سرگرم کارهای خودشه و وقتی دید بهار هیچ میلی بهش نداره .... با وجود اینکه عاشق بهار بود اجازه داد بهار راه خودش رو بره و ازش جدا بشه .

مخالفت بابای حامد یکی از مشکلات بود ... عدم تفاهم فکری مشکلات رو دوچندان کرد. اینکه آرایش نکن و حجابتو رعایت کن حرف هر روز حامد بود که به بهار میگفت. آخه وقتی میدید جامعه انقدر لجن زار شده می ترسید تنها موجودی که در دلش لونه کرده رو از دست بده ... بقول معروف با این مشکل شده بود قوز بالای قوز.

میخوای حال حامد رو بدونی ؟ میخوای بدونی حامد الان چطوری زندگی میکنه ؟ بدونی بد نیست ... حامد توی یک بحران روحی بسر میبره که هیچ کسی نمیتونه حتی ذره ای درکش کنه ... حامد فکر میکنه مقصر اصلی اون نبود ... قیافه اش شده مثل میت ... بهار هم زندگی رومزه ی خودشو از سر گرفته و خوشحال و خرسند که دیگه حامد رو نمیبینه . چی واسه ی حامد باقی مونده جز یک عمر عذاب روحی .

خسته که نشدی ؟ سرتو درد اووردم ؟ ببخشید . نمیدونم چرا حالم بهتر شده وقتی این داستان رو تعریف کردم . شاید حامد تو باشی ... شاید بهار من ... و یا شاید بالعکس ... اصلا میتونی حدس بزنی چندتا از این حامد و بهارها توی این شهر هستن ؟ یعنی همشون باید از هم جدا بشن یا ... ؟ یعنی همشون تحت تاثیر حرفای دیگران قرار میگیرن یا .... ؟ یعنی همشون بیماری روحی میگیرن یا ... ؟ یعنی زندگی انقدر راحته که سه سال آزگار وقتتو که نه ، زندگیتو به پای یکی بریزی و آخرش ... ؟ دوست دارم خودت جای تمامی این نقطه چینها جواب بدی .

چقدر دوست دارم باز هم بنویسم . چقدر دوست دارم نوشتن آرومم کنه ... چقدر دوست دارم زخم کهنه و ناسور من التیام ببخشه . چقدر دوست دارم ...  آه ! آه ! آه ! زجه های من تمومی نداره ... میدونم تو هم خسته شدی ... میدونم تو هم هیچ تکیه گاهی نداری ... اما منو قابل بدون تا واسه همیشه تکیه گاهت بمونم. منت میذاری ... شرمنده ام میکنی اگه اینکار رو بکنی ...

حالا دیگه باید برم . خسته ام . تشنه ام . گرفتارم . مبهوتم ... مبهوت از اینکه سرنوشت من چگونه خواهد شد ... دوست ندارم جای نه حامد باشم و نه جای بهار. من میخوام برعکس این داستان تا آخرش با تو باشم . دستامو بگیر تا از پل رد بشیم . دستامو بگیر تا معنای خوشبختی رو بچشیم . دستامو بگیر تا حسرت روزهای سختمون رو نخوریم . دستامو بگیر تا عمرمون هدر نره . چیه ؟ باز اینطوری نگام میکنی ؟ چیز زیادی ازت خواستم ؟ من تنها دستاتو خواستم . آه  ... آه از این آرزوهای محال.

وقتی راهی نیست

میان این همه ماندن و عمری رفتن .

وقتی می دانی

این دستها برای تو می ماند و این لبخند.

وقتی قرار نیست نه تو بروی نه من ،

چرا چانه بزنیم برای نبودن ؟

بگو همه ساکت شوند !

حتی تیک تاک ساعت .

می خواهم تبسم تک تک لحظه هایت را نقاشی کنم

می خواهم از ته دل برایت بخندم.

آنوقت ...

آنوقت تو برایم دستهایت را

معنا میکنی

و مجسمه ای بسازی از عریانی خیالم

پریشانی آن همه بوسه و نوازش .

و بعد از نو باور کنی که دوستت دارم !

و من ...

و من دورترها باور کرده ام که دوستم داری !

گوش کن !

انگار کسی آن دورها

آمدن زمستان را فریاد می زند

انگار کسی از باران می گوید

و انگار باز کسی میخواهد ...

ولش کن !

همین بس که هم تو هستی

هم من !

هم باران

و هم پاییز.

بقیه تنها بهانه !

همین بس !





پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم ... (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)
بالاخره  طلسم شکسته  شد  و رو آوردم  به نوشتن
اینجا  رو خیلی  دوست  دارم  یه جورایی  سرمایمه......
قصه  این  دفعه  مربوط  به سهل انگاری های من....
همیشه  فرزان  بهم میگفت دوست بدرد نمی خوره  چقدر باهام حرف زد و من چقدر دیر  به نتیجه رسیدم....باز خوب که رسیدم...
فرزانی  خیلی دوستت دارم خیلی.....
تمام  اخمات و  تمام مهربونیات رو همه  رو دوست دارم
چه جاهایی  که  به موقع  ازم دلخور میشی  و من همش  قلدر بازی در میارم...
اللان یاد گرفتم دوست من باید تو باشی  و.....
در یک جمله   کاش میگفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست....
 
دختر آسمونی عزیز  ممنون  از  لطفت ....گفتم که  این  درد مشترک است....برات کامنت میزارم فقط آدرس وبت  رو  برام بزار ....اونی که آپ....
 
ملینا .....حامد......بنویسید...فرار راه نیست
دلشکسته........خوب  پیش  میری
مهرنوش  .......خوشحالم که خوشحالی....
 




عشق (جمعه 85/8/26 ساعت 2:11 عصر)
بعضی از دوستان می پرسن اسم وبلاگت عشق ولی مطالبت چیز دیگری میگه باید بگم که عشق که فقط اون چیزی که شما فکر میکنید نیست می تونه خیلی چیزها باشه عشق به میهن به آزادی کمک به دیگران آزادی خواهی عشق یعنی. علاقه. شدید. قلبی وفقط نمی تونه علاقه به دختر یا پسر باشه من عاشق مطالبی که می نویسم هستم با عنوان بن بست





(جمعه 85/8/26 ساعت 10:57 صبح)
Zeynep Mansur"s Sen Nasil Istersen
 




<   <<   11   12   13   14      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدیدها: 85906 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • عـــــشــــق
    مــهــرشــــاد
    مهربون با مرام
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •