سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حامد و بهار....نگار و فرزان...ملینا و مسعود و.......این یک درد (جمعه 85/8/26 ساعت 2:20 عصر)

.

سلام . سلامی کم رنگ واسه خاطر تموم ناملایمات زندگی

احوالتو باید پرسید ... اون هم همیشه ... صداتو نمی شنوم ... اتفاقی افتاده ؟

آهان سکوت کردی !!! نمیخوای جواب بدی ... اشکالی نداره ... اما با این وجود ... حالت چطوره ؟

آخ که چقدر دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. از آخرین باری که وبلاگ رو آپدیت کردم مدتهای مدید میگذره. چقدر رخوت تنهایی آدمو پیر میکنه. چقدر به پای کسی نشستن و زل زدن به دهنش که آیا بگه دوستت دارم یا ندارم آدمو داغون میکنه. آه از این همه بی قراری ها. من کجای این دنیای لعنتی قرار گرفتم ؟ من واسه خاطر چی باید اینهمه در به دری باید بکشم ؟ مگه چند سال از بهار عمرم میگذره ؟  هان ؟ تو میدونی ؟ آره ... خوب میدونی ... خوب میدونی که دیوانه وار دوستت دارم . پس کو اون همه احساس ؟ پس کو اون همه علاقه ؟ هیچوقت نخواستم علاقه رو با هوس قاطی کنم . هوس که باشه زود آدما راهشونو کج میکنن بطرف دیگه ... اما این هوس نبود ... بود ؟ این انتخاب بود ... انتخاب عاشقانه ... برای یک عمــــــــــــــــــــــــر.

میخوام یه چیزی بهت بگم ... این همه مدت که ننوشتم ... کنج دلم پر شده بود از کلمات  ... واژه ها ... جملاتی که حتی نمیتونی تصورشون رو بکنی ... حالا شدن یک کتاب ... میدونم حالو حوصله ی کتاب خوندن رو نداری ... ولی این کتاب با بقیه کتابها فرق میکنه ... حرف دل منه ... ولی یه مشکلی اینجاس ... مشکل اینکه نمیدونم از کجا شروعش کنم ... نمیدونم از کدوم دردم بهت بگم ... نمیدونم با کدوم واژه این کتاب رو شروع کنم ... اصلا خودتو بذار جای من ... ببین میتونی حتی لحظه ای جای من باشی ؟ ببین میتونی یک هزارم این درد رو تحمل کنی ؟ ولی نه ... حتی دلم نمیاد که تو خودتو جای من فرض کنی ... دلم نمیاد ذره ای خاطرت مکدر بشه ... دلم نمیاد دل کوچیکت ذره ای بشکنه ... دلم نمیاد ... بخدا دلم نمیاد . اینها رو هم بذار پای سادگیم.

اصلا بذار یه داستان واقعی رو واست تعریف کنم که همین چند وقت پیش بوقوع پیوست . داستان که دوست داری ؟ هان ؟ نداری ؟ برق نگات خیلی چیزها رو نشون میده ... اینطوری نگام نکن ... میدونی همین نگاهت بود که اولین شعله های دلدادگی رو توی دلم روشن کرد. حالا با من همراهی کن :

حامد و بهار دو دلداده ی بی قراری بودن که بدون هم نمیتونستن حتی لحظه ای زندگی کنن. هر روز که میگذشت علاقه شون نسبت به هم زیاد و زیادتر میشد . روزها اونقدر سریع میگذشت که گذر زمان رو احساس نمیکردن . طی این مدت هزاران بار بهم ابراز علاقه کردن ... هزاران بار با هم قهر کردن و دوباره آشتی کردن ... هزاران بار برای هم اشک ریختن ... دوستیشون رو آغاز کردن به این امید که روزی بهم برسن ... دوستیشون رو شروع کردن تا بلکه آسایش رو به همدیگه هدیه کنن ... سه سال دوستی مثل برق و باد گذشت . سه سالی که سرشار بود از عطر محبتها ... نوازشها و حتی بوسه های عاشقانه . دوستیشون رو شروع کردن به واسطه ی یک انتخاب عاقلانه نه یک هوس زودگذر ... نه یک سیر شدن آنی که هر لحظه مثل یک گنجشک از این شاخه به اون شاخه بپرن و دستان غریبه ها رو یکی یکی لمس کنن ... نه ... این دوستیها رو نداشتن ... ایمان به عشق رو میشد در تمام کلماتی که بهم ادا میکردن دید.

با همه ی این شیرینها یه مشکلات بزرگی هم بود ... بزرگ که چه عرض کنم ... کوچیک بودن اما ناگهان بزرگ شد ... بیچاره حامد ... بیچاره بهار ... کاش هیچوقت گذرشون به این مشکلات نمی افتاد. مشکل از اونجا شروع شد که بابای حامد با ازدواجشون مخالفت کرد ... هرچقدر حامد اصرار میکرد بی نتیجه بود . بعد از سه سال دوستی به بهار چی میتونست بگه ؟ بگه بابام مخالفه ؟ نخود نخود هرکه رود خانه ی خود ؟ چقدر زحمت کشیده بودن واسه اون دوستی ... چقدر تحمل کردن تا روزی فرا برسه که بساط عیش و نوششون رو آماده کنن ... بهار فهمید. پژمرده شد ... بی روح شد ... دیگه حامد بهاری نداشت تا بهش تکیه کنه ... بهار روز به روز بی اعتناتر و بی انگیزه تر میشد . دیگه از دوستت دارمهایی که به حامد میگفت ... دیگه از ابراز علاقه هایی که به حامد میکرد خبری نبود ... حامد هم دندون رو جیگر میذاشت و وقت میخواست ... اما بهار دیگه هیچ زمانی به حامد نمیداد ... بیچاره حق داشت ... عمرش تلف شده بود ... بستگان نزدیک بهار هم اونو در منگنه قرار داده بودن که چرا ازدواج نمیکنی و حامد به درد نمیخوره و منتظرش نمون ... چقدر واسه حامد سخت بود که همه ی این چیزها رو ببینه و دم نزنه ... چقدر واسش سخت بود که این حرفا رو بشنوه ... چقدر دردناک بود که ببینه پشت سرش حرف میزنن ... اینها باز هم برای حامد مسئله ای نبود چون همه چیزو در وجود بهار میدید ... ولی وقتی دید بهار هم با اونها هم رای و هم عقیده شده  و وقتی دید بهار سرگرم کارهای خودشه و وقتی دید بهار هیچ میلی بهش نداره .... با وجود اینکه عاشق بهار بود اجازه داد بهار راه خودش رو بره و ازش جدا بشه .

مخالفت بابای حامد یکی از مشکلات بود ... عدم تفاهم فکری مشکلات رو دوچندان کرد. اینکه آرایش نکن و حجابتو رعایت کن حرف هر روز حامد بود که به بهار میگفت. آخه وقتی میدید جامعه انقدر لجن زار شده می ترسید تنها موجودی که در دلش لونه کرده رو از دست بده ... بقول معروف با این مشکل شده بود قوز بالای قوز.

میخوای حال حامد رو بدونی ؟ میخوای بدونی حامد الان چطوری زندگی میکنه ؟ بدونی بد نیست ... حامد توی یک بحران روحی بسر میبره که هیچ کسی نمیتونه حتی ذره ای درکش کنه ... حامد فکر میکنه مقصر اصلی اون نبود ... قیافه اش شده مثل میت ... بهار هم زندگی رومزه ی خودشو از سر گرفته و خوشحال و خرسند که دیگه حامد رو نمیبینه . چی واسه ی حامد باقی مونده جز یک عمر عذاب روحی .

خسته که نشدی ؟ سرتو درد اووردم ؟ ببخشید . نمیدونم چرا حالم بهتر شده وقتی این داستان رو تعریف کردم . شاید حامد تو باشی ... شاید بهار من ... و یا شاید بالعکس ... اصلا میتونی حدس بزنی چندتا از این حامد و بهارها توی این شهر هستن ؟ یعنی همشون باید از هم جدا بشن یا ... ؟ یعنی همشون تحت تاثیر حرفای دیگران قرار میگیرن یا .... ؟ یعنی همشون بیماری روحی میگیرن یا ... ؟ یعنی زندگی انقدر راحته که سه سال آزگار وقتتو که نه ، زندگیتو به پای یکی بریزی و آخرش ... ؟ دوست دارم خودت جای تمامی این نقطه چینها جواب بدی .

چقدر دوست دارم باز هم بنویسم . چقدر دوست دارم نوشتن آرومم کنه ... چقدر دوست دارم زخم کهنه و ناسور من التیام ببخشه . چقدر دوست دارم ...  آه ! آه ! آه ! زجه های من تمومی نداره ... میدونم تو هم خسته شدی ... میدونم تو هم هیچ تکیه گاهی نداری ... اما منو قابل بدون تا واسه همیشه تکیه گاهت بمونم. منت میذاری ... شرمنده ام میکنی اگه اینکار رو بکنی ...

حالا دیگه باید برم . خسته ام . تشنه ام . گرفتارم . مبهوتم ... مبهوت از اینکه سرنوشت من چگونه خواهد شد ... دوست ندارم جای نه حامد باشم و نه جای بهار. من میخوام برعکس این داستان تا آخرش با تو باشم . دستامو بگیر تا از پل رد بشیم . دستامو بگیر تا معنای خوشبختی رو بچشیم . دستامو بگیر تا حسرت روزهای سختمون رو نخوریم . دستامو بگیر تا عمرمون هدر نره . چیه ؟ باز اینطوری نگام میکنی ؟ چیز زیادی ازت خواستم ؟ من تنها دستاتو خواستم . آه  ... آه از این آرزوهای محال.

وقتی راهی نیست

میان این همه ماندن و عمری رفتن .

وقتی می دانی

این دستها برای تو می ماند و این لبخند.

وقتی قرار نیست نه تو بروی نه من ،

چرا چانه بزنیم برای نبودن ؟

بگو همه ساکت شوند !

حتی تیک تاک ساعت .

می خواهم تبسم تک تک لحظه هایت را نقاشی کنم

می خواهم از ته دل برایت بخندم.

آنوقت ...

آنوقت تو برایم دستهایت را

معنا میکنی

و مجسمه ای بسازی از عریانی خیالم

پریشانی آن همه بوسه و نوازش .

و بعد از نو باور کنی که دوستت دارم !

و من ...

و من دورترها باور کرده ام که دوستم داری !

گوش کن !

انگار کسی آن دورها

آمدن زمستان را فریاد می زند

انگار کسی از باران می گوید

و انگار باز کسی میخواهد ...

ولش کن !

همین بس که هم تو هستی

هم من !

هم باران

و هم پاییز.

بقیه تنها بهانه !

همین بس !





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 16 بازدید
    بازدید دیروز: 5
    کل بازدیدها: 85667 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • عـــــشــــق
    مــهــرشــــاد
    مهربون با مرام
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •