سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مخواهید با کلاس شوید (جمعه 85/8/26 ساعت 10:54 صبح)

 

اگر شما ذاتا" انسان با کلاسی هستید که هیچ !!! در غیر این صورت باید از هر فرصتی برای نشان دادن این موضوع استفاده کنید . شاید باورتان نشود ولی شما می توانید از جراحت خود نیز برای کلاس گذاشتن استفاده کنید فقط کافیست جواب های زیر را با اندکی قیافه موجه بیان کنید:
اگر شصت پای شما زیر اجاق گاز گیر کرده و شما ان را باند پیچی کرده اید هر گاه علت آن را از شما جویا شدند باید جواب دهید : "موقع تکان دادن پیانوی بابام پام مونده زیرش"
اگر صورت شما بر اثر جوشکاری زیر آفتاب سوخته باید بگویید : "از اسکی آخر هفته نمی توانم بگذرم"
اگر به خاطر تک چرخ زدن با موتور براوو جلوی مدرسه دخترانه به زمین خورده اید در جواب باید بگویید : "با موتور هزار داداشم تو جاده چالوس تصادف کردیم"
اگر انگشت دست شما به ماهیتابه پیاز داغ چسبیده علت آن را چنین بیان کنید : "دیشب با قهوه جوش اینجوری شد"
اگر بر اثر ضربه ی چکش ناخن شما شکسته باید بگویید : "به سیم گیتارم گیر گیر کرده"
اگر بر اثر زد و خورد در صف روغن کوپنی زیر چشم شما کبود شده جوابتان این باشد : "چند روز پیش توپ تنیس به صورتم خورد"
اگر صورت شما بر اثر خوردن خرمای خیرات و چای و شیرینی مملو از جوش شده علتش را چنین وانمود کنید: "که خواهرتان از هلند شکلات زیادی اورده است"
اگر مینی بوس شما در جاده خاکی چپ کرد و حسابی مجروح شدید بسیار عصبانی بگویید : "الکی می گویند زانتیا ایربگ داره "
اگر کف دست شما به قوری سماور چسبید بگویید:"حواسم نبود میله ی شومینه زیادی داغ شد"
اگر موها و ابروهای شما در چهار شنبه سوری سوخت جواب دهید:"بچه همسایه را از میان شعله های آتش بیرون کشیدم!


ببینم شما اینقدر بیکلاس بودی که همه اینو خوندی ؟




بسوری ای دل دیوونه (جمعه 85/8/26 ساعت 10:52 صبح)
(¯`v´¯)
`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________**** _______
___***____***____***__ *** ____
__***________****_______***____
_***__________**_________***___
_***_____________________***___
_*** _______بسوزی ای دل___***___
__***___________________***____
___***_________________***_____
____***_____LOVE!_____***______
______***___________***________
________***_______***__________
__________***___***____________
____________*****______________
_____________***_______________



مرگ و زندگی من (جمعه 85/8/26 ساعت 10:52 صبح)

        همه از مرگ میترسندومن اززندگی

 

 سمج خودم.


چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را پس

 

 میزند.دو هفته پیش

 

بود در روزنامه خواندم که در اتریش کسی

 

سیزده بار به انواع

 

گوناگون قصد خودکشی کرده و همه مراحل

 

آنرا پیموده:خودش

 

 را دار زده ریسمان پاره شده و یا خودش را

 

در رودخانه انداخته

 

 او را از آب بیرون آورده اندوغیره.....بالاخره

 

برای آخرین

 

بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه

 

همه رگ و پی

 

خودش را بریده و ایندفعه سیزدهم میمیرد!


این به من دلداری میدهد!


کسی تصمیم به خودکشی نمیگیرد خود

 

کشی با بعضی ها هست.

 

 در خمره و در سرشت آنهاست و نمی

 

تواننداز دستش

 

بگریزند.این سرنوشت است که فرمانروایی

 

دارد ولی در همین

 

حال این من هستم که سرنوشت خودم را

 

درست کردهام و حا لا

 

دیگر نمی توانم از دستش بگریزم و از خودم

 

فرار بکنم.


باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از

 

من است.

 

 

نا آمدگان اگر بدانند که ما - از دهر چه

 

میکشیم نایند دگر

 

 

 

 

 

 





(جمعه 85/8/26 ساعت 10:52 صبح)

عشق با یک لبخند شروع میشه

وبا یک بوسه رشد میکنه

 و با یک اشک تموم میشه





بیا با من باش (جمعه 85/8/26 ساعت 10:52 صبح)
شب آمد عشق با هر نفس در سینه ام جوشان تر شد گویی آتشفشانی باز دلش گرفته و راهی

جز خالی کردن بغض چندین سالش نداره آره عشق با هر نفس تو وجودم بیشتر شد دلم خسته

از این بهونهاست عشق برای هر جوانی نیست عشق بچه بازی نیست عشق شور شوق جوانی نیست

عشق شادی بخش دل هر پیرست اره قلب من پیره اما این عشق باعث شادی من نشد بلکه باعث

شد فراق من از این دنیا شد شوق عشق مرا به عرش رساند اما این چه عشقیست که مرا از

عرش به فرش رساند الان که دارم مینوسیم به خدا رو فرش هم نیستم الان زیر زمینم اره

زیر زمین نه این تقدیر نیست نه این رسم سرنوشت که اونی که عاشق میشه همیشه با غصه

زندگی کنه اره من نویدم همونی که غصه تو صداش از دنیا بریده از همه چی بریده و تنها

آرزوش خوشبختی معشوقشه معشوقی که حتی برای این عاشق بیچاره کوچیکترین ارزشی قائل

نیست نمی دونم دیگه چی بگم اما الان میرم اما بازم میام پس فعلا



(جمعه 85/8/26 ساعت 10:51 صبح)




(جمعه 85/8/26 ساعت 10:51 صبح)




(جمعه 85/8/26 ساعت 10:51 صبح)
لطفا نظر بدهید



(جمعه 85/8/26 ساعت 10:51 صبح)

 گره

 

 

فردا اگر از راه نمی آمد

من تا ابد کنار تو می ماندم

من تا ابدترانه عشقم را

در آفتاب عشق تو می خواندم

 

 

در پشت شیشه های اتاق تو

آنشب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گویی به عمق روح تو راهی داشت

 

 

لغزنده بود در مه آیینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقه گندم بود

موهای من، خمیده و قیری رنگ

 

 

رازی درون سینه من می سوخت

 می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید !

 

 

دیدم آنجا نگاه خسته من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلایی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

 

 

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من ، کتاب تو افتاده

سنجاقهای گیسوی من آنجا

بر روی تختخواب تو افتاده

 

 

از خانه بلوری ماهیها

دیگر صدای آب نمی آید

فکر چه بود گربه پیر تو

کو را به دیده خواب نمی آمد

 

 

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

 

 

آنگاه ستارگان سپید اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

دیدم که دستهای تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

 

 

دیدم که بال گرم نفسهایت

ساییده شده به گردن سرد من

گویی نسیم گمشده ای پیچید

در بوته های وحشی درد من

 

 

دستی درون سینه من می ریخت

سرب سکوت و دانه خاموشی

من خسته زین کشاکش دردآلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

 

 

بردم ز یاد انده فردا را

گفتم : "سفر" فسانه تلخی بود

ناگه به روی زندگیم گسترد

آن لحظه طلایی عطر آلود

 

 

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطره ابدیت را

 





(جمعه 85/8/26 ساعت 10:51 صبح)
واسه منی که دلتنگم از زندگی دلگیرم
بهتره سفر کردن وگرنه اینجا میمیرم

در گذر از هر گذری
خبر نبود از خبری
نه زنده بود زندگی
نه مرگ را بود اثری
نه ارزش گلایه ای
نه فرصتی به چاره ای
چه میتوان دوا نمود به قلب پاره پاره ای

از هیچ راه افتادم دلو به جاده ها دادم
از یاده همه رفته سردرگم و آشفته

نه در گذرگاه کسی
نه جنبش خار و خسی
نه پر زدن در قفسی
نه منتظر همنفسی
گفتم از چه میترسی
آخرش یه راهی هست
آخرش مگه رنگی
بدتر از سیاهی هست
بدتر از سیاهی هست

سهم دل ما این بود آلوده و بیهوده تا بوده همین بوده

نه روسفید پیش یار
نه سرفراز در دیار
ببین چگونه گم شد این
سواره عشق در غبار

راه افتادم و هی رفتم شاید دلم کمی واشه
به عشق ایکه یه جور امروز زود بگذره فردا شه
به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه




   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 49 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 85788 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • عـــــشــــق
    مــهــرشــــاد
    مهربون با مرام
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •